سعی می کنم دیگه تو وبلاگم غر غر نکنم اما غر دونیم هی پر می شه.یه نفر که همچین دوست هم نبود  پنج ماه پیش  یه میلیون و دویست ازم گرفت و گفت یک ماهه بم پس می ده اما حالا که شدید پول لازم شدم وبش گفتم فلانی پس چی شد بم می گه مگه پول نداری خودت که از من می خوای؟؟!! خب می دونم مقصر خودمم.قید همشو زدم.باید خودم جریمه بشم.باید خودم  تنها برم تو اتاقمو تا صبح به کار بدم فکر کنم اما واقعا چرا.چرا بعضیا اینقدر راحت از این حرکتای زننده!می زنن.

تو کلینیکی که بعضی روزا ی کاریم رو باید اونجا باشم.یه قد سنج نیست که بلانسبت  کار رژیم درمانیم رو درست انجام بدم.قدسنج که هیچ یه متر نواری هم نیست و وقتی می گم لازم دارم می گن چی؟پول نداریم.در حالی که به من قول بادی آنالایزر داده بودن که قیمتش شونصد برابر متر نواریه.اعصابم به هم ریخته.خیلی به هم ریخته.

یه نفر داره یکی از حرکتای مهم زندگی منو هی عقب می ندازه.دلم می خواد یه هفت تیر بردارم و به خاطر تمام اذیت کردنای چند ساله ش ۷ تا تیر تو مغزش خالی کنم.اما باید مدام به پاس زحمات بی دریغش ازش تشکر کنم.این داره عصبانیم می کنه شدید شدید.

 


ص ازدواج کرد.خواهرزاده عزیزم.توی ناز و نعمت بزرگ شد.اما با کسی ازدواج کرد که تقریبا با جیب خالی آمد خواستگاری اما خیلی عاشق و مصمم. پدرها دست بچه هایشان را گرفتند، کمک کردند.خانه و زندگی را ترتیب دادن.پشت همه ی کارها توکل بود.همه چیز خوب پیش رفت.بالاخره عروس و داماد چند شب پیش جشنشان را  برگزار کردند و .با یک عالم دعای خیر رفتند سر خانه و زندگی خودشان.خیلی خیلی مبارک.

چقدر خوب است که دخترها و پسرها زمانی ازدواج کنند که کاملا نگاهشان به افق های روشن زندگی باشد و پر امید برای زندگی برنامه بریزند.واقعیت این است که بالا رفتن سن آدم را سختگیر می کند.یک جایی ادم دیگر حس می کند با هیچ کس نمی تواند زندگی کند.خیلی بد است.

پول مهم هست اما با اعتقاد می گویم عشق و ادب حرف اول را می زنند.

 

*ان شالله

 

پ.ن:به شهر دوم می روم در حالی که باز دل گرفته هستم.هنوز عادت نکردم.مشکلات دیگری هم هست که اوضاعم را بدتر کرده.خلاصه اش اینکه به قول شاعر، آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده ای آوار از گلوی من دستاتو بردار!

 

 


 

وقتی تازه اومدم شهر ایکس، دو روز فقط گریه کردم بدون آب و غذا.برام غم انگیز بود، الان هم غم انگیزه شاید نه به شدت قبل.آرزو کردم پیش خانوادم باشم.مجبور شدم بیام ته دنیا.چون کار می خواستم و حقوقی که باهاش مستقل باشم, هرچیزی دوست دارم برای مادرم بخرم و بقیه ش رو پس انداز کنم.می تونستم تهران بمونم با یه کار خوب اما از این شهر شلوغ و تنهایی خسته شده بودم.اینجایی که هستم می تونم آخر هفته ها برگردم خونه.با فاطمه نامی اشنا شدم شیرازی.خیلی اروم و باصفا.دو سال مجبور شده اینجا بمونه و تا اخر امسال برمی گرده.هم دانشگاهی دوره لیسانسم بوده.بهم می گه اینجا پس رفت می کنی، یک روز هم نمون.واقعا نمی دونم.از بچه های دانشگاه گفت.از محمد علی نادری هم کلاسیم که تو نقاشی خیلی پیشرفت کرده و تو حوزه هنری تهران هم نمایشگاه زده.خیلی برام جالب بود.و تحسینش کردم که تونسته تو کاری که دوستش داره رشد کنه و به جاهای خوبش برسه.دچار حسرت من چرا پیشرفت نکردم هم شدم.شهر ما  یه خیابونه، چهار تا بانک و یه ساحل قشنگ.امیدوارم بتونم بمونمو یک سال توش زندگی کنم، اگه خدا بخواد.

الان که دارم از خونمون برمی گردم ، دل گرفته شدم.هر دقیقه اشکم سرازیر می شه.اما چیزی هست که انتخاب کردم.


 

 نصف شب یهو از خواب پریدم ، دیدم خواهرزاده دو و نیم ساله ام تو تاریکی زانو م رو گرفته دست دورش حلقه کرده و ایستاده خوابیده.هزار بار براش مردم.

 

پ.ن:این لحظه های پر از صفا و صمیمیت بین ما دو تا فقط ممکنه تو خواب آلودگی رقم بخوره.در بیداری خشونت این کودک علیه من موج می زنه.


 

معنوی ترین کاری که تونستم بکنم این بود که از گوشیم سوره یاسین رو پلی کنم و مثل ابر بهار اشک بریزم.می دونم باید قوی باشم اما نیستم.اینجایی که شهر من نیست رو دوست ندارم.بعد از یه دوره طولانی افسردگی و دوری از خانواده نمی دونم کار درستی بود که اومدم اینجا یا نه اما  نیاز به پول برای پس انداز دارم.و اینکه باید مستقل باشم.به این فکر می کنم که این تنهایی و سختی کشیدن های دوری از خانواده فراتر از روح لطیف یه دختر نیست؟اشتباه نیست که خودم رو عذاب می دم؟کسب درآمد اینقدر مهمه؟(البته تو این برهه از زندگیم مهمه).نمی دونم نمی دونم نمی دونم.فقط الان یه بغض گنده تو گلومه که هر چند دقیقه چند قطره ش از چشمام میاد پایین.


 

۱-دلم تنگه ساعت پنج صبح با هم بریم قم زیارت ، بعد از ظهر مثل جنازه برگردیم.

۲-دلم تنگه بیام ته کانال مرگ!!رو تختت دراز بکشیم با هم فیلم ترسناک ببینیم.

۳-با هم بیسکویت شمر! و چایی بخوریم.چایی کیسه ای با آب داغ اب سرد کنای خوابگاه!!

۴-با هم بریم پیاز بخریم.پیاز و خیار و گوجه.پیازش کیلو ۱۵ تومن باشه.از شدت ناراحتی ، از خنده ریسه بریم.

۵-بریم شب تو سرما،  پارک رو به رو بستنی کروموزومی بخوریم، زل بزنیم به آب نما.مث دیوونه ها

۶-بریم بهشت زهرا سر مزار رسول.

۷-بریم امام زاده علی اکبر چایی ببریم با کلوچه.

۸-بریم مامان جون،  فلافلی، پیش بهداد سلیمی!!!

۹-هیچ جا نریم .دعوا کنیم.قهر کنیم.بعد چند روز،  موهای وزوزوتو بکشم صد تا ماچت کنم.آشتی کنیم،

۱۰-

 پ.ن ۱:انقده تو خوبی می ره بالا توقع

پن.ن۲:اخرش خودم میام می گیرمت.

 

 


 

تهران که بودم همیشه چند تا رفیق برای تفریح توی جیبم داشتم.کافی بود اعلام کنم قصد بیرون رفتن دارم بلافاصله چند نفر اعلام آمادگی می کردند.ته اکثر تفریحاتمان قدم زدن و چرخیدن توی خیابان های اصلی و فرعی  و کوچه پس کوچه های انقلاب و ولیعصر و تئاتر شهر بود با کلی حرف مفت و خندیدن و در لاکچری ترین حالت ممکن خوردن بستنی قیفی سه هزار تومانی.اما حالا دیگر همین قدم زدن ها هم از دست رفته اند.خواهر و برادرهایم اینقدر درگیر زندگی و کار و بچه هستند که جرعت نمی کنم همچین پیشنهادی بدهم.دوستان قدیمی و بومی استان!!هم اکثرا رفته اند سر خانه و زندگی خودشان و دوست ندارم بیشتر از یک پیامک تلفنی مزاحم احوالاتشان بشوم.

مادرم صبح ها اصرار می کند بروم پیاده روی.می گویم تنهایی حسش نیست.به خدا نیست.خواهرم می گوید از لولو می ترسی تنها نمی روی؟از لولو می ترسم.هیچ لولویی بدتر از تنهایی نیست.


 

چیزی که همیشه قلب من را به درد آورده این است که از بچگی مادرم دستم را گرفت برد توی انواع تجمعات ملی و مذهبی که بفهمم دشمنی هست و یاد بگیرم که به موقع اش باید در دهانش بکوبم.بعدترها درک انقلابی بیشتری پیدا کردم، شاید این مقاومت و در دهان دشمن کوبیدن به قیمت از دست دادن همه چیز باشد.اما حالا من دوران تحصیلم را که نگاه می کنم به خاطر منافع و بهتر بگویم اسیب ندیدن ، سرم را بارها جلوی کسانی که نباید خم کردم.من اسم سکوت کردن در برابر ظلم یک ادم به خودم و دوستانم را سر خم کردن می گذارم.لعنت به همه ی آدم هایی که با عقل و منطق و نظریه های روانشناسی من را قانع کردند باید دهانم را ببندم حتی اگر می بینم فلانی دارد با سو استفاده از پستش علنی از جیب همه پول می د و هیچ کس صدایش در نمی اید.از ترسشان.حفظ صندلی نگبتشان و هزار کوفت دیگر.اینقدر ها هم بی عرضه نبودم.گاهی حرفهایی زدم در برابر بی اخلاقی هایی که دیدم  اما بعضی حرفهایم تا همین حالا هم دامنگیر من هستند.مرده شور ترسیدن، مرده شور حفظ منافع بی ارزش.

من از ترس اخراج و محرومیت از تحصیل نمی توانم جلوی مردک بی اخلاقی که با تکیه به صندلی حق ما را خورده و کلی هم در جواب چرا،  جسارت می کند بیاستم، پس حتما از ترس چیزهای با ارزشتر مثل جان خودم و خانواده ام ممکن است در برابر  تهدید یک قدرت بالاتر کوتاه بیایم.این قضیه من را اذیت می کند.ناراحتی عمیق من از این هست.دلم می خواهد بفهمم  که به صورت بالقوه چقدر از وجودم می توانم مایه بگذارم برای ایستادن روی حرف حقم.تا کجا می توانم نترسم.تا کجا پیش روی کنم.حتما اینجا هم کسانی هستند که با منطق خودشان خیلی دلسوزانه می خواهند من را راضی کنند که باید دهانم را ببندم و عقب نشینی کنم.

شاید هم بگویند این ها با هم قابل قیاس نیستند.مشکلات توی دانشگاه با ظلم های ریز و درشتی که هر روز می شنویم توی دنیا اتفاق می افتد فرق دارد.حتما فرق دارد.شکی توی آن نیست اما ما یک جایی ظرفیت وجودیمان را محک می زنیم.نترس بودن.شجاعت و حرف حق زدن حتی اگر به ضرر ما باشد.

 


 

نود درصد شادی های زندگی رو از دیروز از دست دادم.تصمیم گرفتم بالاخره رژیم بگیرم.همه گفتن خیلی عیبه چاقی.همیشه هم گفتم به کسی مربوط نیست اما به خودم مربوطه.از ۵۷ رسیدم به ۷۵ و حالا باید ۱۵ کیلو کم کنم تا تقریبا به وزن ایده ال برسم.حال من گریه داره.عاشق شکلات و بستنی و سیب زمینی و هر کوفتی که تصور کنین هستم اما حداقل تا ۶ ماه نباید بخورم.تصمیم گرفتم رژیم موسیقی هم بگیرم، تا ۴۰ روز که مغزم از اثرات منفی ش پاک بشه.این هم برام سخته.چون مسکنه و شادی آور و کنار گذاشتنش تمرین می خواد.چند هفته دیگه می رم سر کار اما نه شهر خودم.خونه بودن هم خیلی این چند وقته باعث خوشحالی م بوده که می خوام به خاطر کارکردن و پول در اوردن تقریبا بزارمش کنار.حالا چی می شه؟یه دختر رژیم گرفته ی بی آهنگ  تنهای تنهای تو یه نقطه ی کور از عالم.چی کار کنم؟شادی از کجا بیارم؟


بازم خواب دریا.بازم من که تو چارچوب پنجره نشستم و زل زدم به امواج دریا.باز تو خواب دل گرفته بودم.سالهاست تو خواب دل گرفته هستم. پ.ن:ای پی 66.249 تو سلطانی سلطان که سر می زنی وبلاگ تار عنکبوت گرفته ی من.دلمم می خواد بزنم تو کلت بگم تو بهترینی.دلم می خواد دعوتت کنم کوبیده با پیاز اضافه و نوشابه مشکی.دلم می خواد به بدترین شکل ممکن خوشحالت کنم.که از ذوق منفجر بشی.برام کامنت بزار وبلاگت هم بنویس برام.ارادتمند شما فاطمه الف.
بالاخره با کلی پرس و جو یه سوییت خیلی کوچیک پیدا کردم.رفتم دیدمو قرار شد فرداش اسباب کشی کنم.رفتم پانسیون اعلام کردم من در حال هجرتم.دوستام خیلی ناراحت شدن.حس خودشیفتگی بهم دست داد.نشستن که الف جون خودت نرو.پانسیون بی تو سوت و کور می شه.روشنایی نداره. گفتم دنبال تنهایی هستم.گفتن تنهایی لولو تو رو می خوره گفتم استقبال می کنم.گفتن الف بی شعور نرو.شب رفتم تو خودم دیدم دلم نمیاد از اینا جدا بشم.فرداش پای سفره گفتم نمی رم میم بلند شد صد تا صورتمو ماچ کرد.ه صد
امیررضای سه ساله عزیزم یکی دوماه هست که حرف می زنه.قبل اون فقط می تونست بابا بگه.چند وقت پیش خواهرم سر یه موضوعی بهش می گه ببخشید.جواب می ده معذرت خواهی دیگه فایده ای نداره!!حالا فکر می کنم این حرفا تو مغز این بچه بوده و نمی تونسته بیانش کنه و شاید عامل این حجم از خشونت و برخوردهای فیزیکی با اطرافیانش این بوده البته یه ژنی هم از بنده بهش رسیده که سابقه ی طولانی در کتک زدن افراد دارم:).خواهرم می گفت دیروز دیدمش که به آبجی چهار ماهش حرف زدن یاد می ده.هی می
دنبال یه جای دنج و بی خطرم که مدتی تنها زندگی کنم.برای فرار از زندگی دسته جمعی خوابگاهی.توی سی سالگی تازه دنبال یه جای آرومم که فکر می کنم حقم از زندگی هست که مدتی برای فقط خودم باشم.با صدای تلفن حرف زدن کسی، لامپ روشن کردن های وقت و بی وقت، در دقیقه رد کردن هزار ویدیو اینستاگرام و شنیدن انواع صداها، بعضی شگی ها و ظرف های کثیف تلنبار شده در اتاق فرار کنم به پیله تنهایی. پ.ن:دلگیرم و خیلی خیلی خسته از این بیماری و استرس هایی که بهم داد.مثل همین حالا که
خیلی وقته دوست دارم یه چیزی بنویسم اما حسشو پیدا نمی کنم. ادمی شدم که حس کامنت گذاشتن تو بقیه وبلاگا رو ندارم.از این رو اینجا هیچ بازدیدی نداره. آدمی شدم که ایکس رو با تموم ذوق و هنرش گذاشتم کنار.از این رو باز تنهای تنها شدم. کلا یه جوریه که با این وضع زندگیم حال نمی کنم.غمگینم کرده.فکر می کنم باید یکی رو خیلی دوست داشته باشم.اما حس می کنم نمی تونم کسی رو زیاد علاقه مند بشم. حوصله ی ورود هیچ ادمی به زندگیم رو ندارم.چه می شه کرد.چه می شه گفت.به
هر دو تا هم اتاقیم کرونا گرفتن.من نمی دونستم و یک سر رفتم منزل.وقتی فهمیدم فورا برگشتم.کله ی صبح بعد از نماز .حالا دو روز هست که تست دادم و منتظر جوابم.حس افسردگی م باز برگشته.نگران خانواده و پدر مادرم هستم.دلم گرفته.با هرکی حرف می زنم فایده نداره.اخ از این احساسات بد.همه می خوان بم حس خوب بدن.امید بدن که نگران نباشم اما دلم شور می زنه که نکنه کسی تو خونه از من گرفته باشه.چه کنم چه کنم چه کنم خدا:((((
آخر شب خواستم بر گردم، یکی گفت نرو فیلم ببینیم، آلوچه بخوریم، حرف بزنیم . رضا گفت خاله نرو ما که هنوز با هم نخندیدیم.باز نشستم . اسم بازی کردیم.اخر اسم قبلی اول اسم بعدی.رضا مرتب جرزنی می کرد و از این شیطونی هاش کلی خندیدیم.خیلیی خندیدیم.با رضا و خانواده. پ.ن:بخندین بخندین بخندین:)))))
امروز رفتم پیش خانم ت و در حالی که صندلی رو قل می دادم که بشینم کنارش اشکم سرازیر شد.گفت الف الف الف چی شده؟گفتم فلان غم یه طرف حرف های خانم ب یک طرف.خودش هم باخبر بود. خودش هم معمولا در امان نیست.گفت الف به این قد و بالات نمیاد اینقدر دل نازک باشی.گفتم قلبم مثل گنجشکه.خندید گفت صبور باش.اینجا باید رشد کنی.بدتر از این می بینی.گفت ازت ناامید می شما.تو دختر مهربونی هستی.الگوی منی.خنده م گرفت.کی از احوال کی خبر داره؟لبم رو خندون کرد و رفتم اتاقم.ت ت ت عزیز.تا
تو اتاقی که هستم حتی جای نشستن نیست. هر جا می شینم غذا بخورم منو بلند می کنن.می دونم دلم نمی خواد طولانی مدت اینجا زندگی کنم.کنار آدمایی که دوستشون ندارم.تقصیر تو هست مادر عزیزم.می خواستم از این همه رنج و اندوهی که برام درست کردی فرار کنم.تو خونه تنها بودم اینجا تنها تر شدم. مادرم هر روز صبح دنبال بهونه می گشت و منو رو دعوا می کرد. اینقدر داد می کشید که بدنم شروع می کرد به لرزیدن.بعد سرمو زیر پتو می کردم و اشک می ریختم.همه جور منو تحقیر می کرد.وقتی افسرده
دیروز رفتم بازار بزرگ یه چرخ بزنم ببینم چه خبره.از بی حجاب و بدحجاب و دختر سوسول و پسر قرتی و همه پشت دخلشون بودن تو مغازه.اونایی هم که بسته بودن این سه روز باز کردن. لعنتی ها چرا بس نمی کنین.این همه عکس دروغ از کجا میاد.طرف ۱۴ و ۱۵ رو تیک زده که یعنی با موفقیت انجام شد.حالا بریم برا ۱۶.من نمی دونم این ۳ روز چه اتفاقی افتاده که حس پیروزی بهشون دست داده.
حقیقتش نون آدم نچسبیه.من نمی تونم باش ارتباط برقرار کنم.نمی تونم باش هم حرف و هم چایی و هم غذا بشم.حتی تن صداش رو دوست ندارم.همه ی اینا با وجود حضور بخش بی آزار نون هست. بخش آزار دارش که هیچی.غر زدن سر اینکه چرا کلمت رو تو نایلون نذاشتی، در ربت بازه.چراغ رو اول صبح روشن کن.پاتو بزار اون ور.چرا سینک برق نمی زنه.چرا از تو هندزفری صدا اهنگ میاد.و هزار جور غر دیگه.از شانس من، شغل خاصی هم نداره و از صبح نشسته تو اتاق.من خودم اینا رو میارم اتاق سرپرستی.یعنی مرده
دیشب خیلی شب خوبی بود.با چند تا دوست خوب رفتیم یه هیئت کوچیک بغل خوابگاه و کلا یه حس و حال عالی. بعد که برگشتیم موقع سحری یکی از شبکه ها یه پسر کوچولو رو نشون داد که دستاشو برده بود بالا و دعا می کرد.یکی از دخترا گفت اخه این بچه چه دعایی می تونه داشته باشه و از زندگی چی می فهمه.بقیه گفتن خب برای پدر مادرش یا هر چیزی.یکی از دعاهای بچکگیم رو یادم اومد و تعریف کردم.نه سالم که بود خواهرم ازدواج کرد.من خیلی دلم براش تنگ می شد حتی یه مدت افسرده طور هم بودم.خلاصه
یه شب خونه خواهرم بودم.شنیدم روژان سه ساله به مامانش می گه:مامان من خونه ی عمه بودم یهو یاد خاله فاطمه افتادم و عاشقش شدم.:))بعد به مامانش گفت مامان داداش رو خیلی دوست دارم.داداشم مهربونه منو بوس کرد.ساعت سه شب هم تو تاریکی اومده بالای سر خواهرم می گه مامان قربونت برم خیلی عاشقتم:) الان دلم می خواد یه کتاب در مورد این موجود نازنین بنویسم.روژان خیلی خیلی پر احساسه.و مدام هم حسش رو بیان می کنه.خواهرم می گه هر شب که از سر کار برمی گردم بهم می گه مامان قربونت

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بنفش آهسته کرمانج کورد|کورد موزیک|دانلود آهنگ جدید|اصغر باکردار|نعمت زنبیلباف|مرتضی جعفرزاده|بیدل برزویی|سایت کرمانج کورد نگاه به زیبایی پروژه هاااااااا پیاده رو دانلود آهنگ جدید موبایل اهواز منابع کارشناسی ارشد